سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 93/6/29 | 9:42 عصر | نویسنده : چونا

باب همایون! چقدر برایم جذاب و شگفتی آور است! یه حس جالب!

این بار از باب همایون آمدم ولی دفعه پیش از سمت دیگر! انگار یک حسی میگفت از باب همایون نباید رفت!

از مترو که میآیم بیرون انگار پرت میشوم به سالهای دوووور!

آن زمان که درشکه بود! خانمها روبنده سفید داشتند و مردها کلاهی از نوع پهلوی یا شابکو!(؟)

ابروهای پیوسته! شلیته شلوار! یا اصلا ماشین های تک و توک هندلی و قوم بنی هندل! و آن یقه های سفید و کت های روی دوش! یه کتی با آن سیبیل ها! و دستمالی که دور گردن یا مچ دست بسته شده!

همه جا سیاه سفید میشود!

آنقدر غرق میشوم در آن فضا که بوق ممتد ماشین مرا به زمان حال برمیگرداند!

میدان توپخانه! و ون های پامنار! و جمله ای که درذهنم آمد از مای هنری که داشت آدرس میداد : ضلع جنوب میدان ون هایش ایستاده است ناصر خسرو را پایین میروند از پامنار بالا میآیند ولی من پیاده میروم!

 از کنارشان رد میشوم. من هم پیاده میروم. این بار باید به جای پامنار به ناظم الاطبا جنوبی میرفتم!

اسمش درون مخم چند باری چرخید! تصورش کردم به سبک پوشش پهلوی نه قاجار نه همان پهلوی! اصلا بیخیال. حتما آنقدر مهم بوده که هنوز که هنوز هست و با دگرگونی های تاریخی و گذشت ادوار اسمش هنوز روی یک خیابان مانده است!اسم خودم را روی تابلوی خیابان متصور شدم: داکتر داکتر ؟؟ دکتر چی؟ که یکهو گفتم: داکتر مچمف! یادم باشد بگویم در انگلیسیش ف را با پی ایچ بنویسن!  داکتر مچمف شمالی و جنوبی! نه شرقی غربی! علیا و سفلی!  و ریز ریز خندیدم! 

و ناصر خسرو که ازش رد شدم و برای اولین یکی بیخ گوشم گفت: دارو؟ بی آنکه سر بچرخانم با خودم گفتم: دارو؟! یعنی تاریخ مصرفش نگذشته؟ ابر بالای سرم را پاک کردم ترجیح دادم در ادوار گذشته بزیم!

و سعدی که حالا سرش ایستاده بودم و چقدر تفاوت داشت با بالای سر سعدی ایستادن در شیراز!

و بوی چسب و لاستیک... و ناظم الاطباء جنوبی که حتما شمالی هم داشت! اگر الان بود از اینکه برایش شمال و جنوب درست کرده اند چه شکلی میشد؟؟ و خندیدم و تازه متوجه شدم که نگاه همه بر روی من است!

خودم را جمع و جور کردم و با همان عینک آفتابی ویترین ها را نگاه کردم. بفرمائید خوااااااااااااهر! خواستم به نشانه اعتراض! چیزی بگویم و یا اصلا رد شوم بروم! که وارد مغازه شدم. بعد از کلی گشتن برگه مورد نظر را یافتم و گفتم : یه شلنگ میخوام با یه قطر داخلی اینقدر و خارجی اونقدر! 

نگاهی بهم کردن و گفتن نداریم اینجا هم پیدا نمیکنی! باید بروی راسته الکتریکیها و با دست به سمت شمال اشاره کرد. بساطم را جمع کردم و از مغازه آمدم بیرون و به سمت جنوب حرکت آغازیدن کردمی همی! این بار به نشانه اعتراض کلام اولش!

وارد مغازه دیگر شدم جوان بود! مودب! سیر تا پیاز آنچه میخواستم گفتم. خدا خیرش بدهد یک مشمع تر و تمیز به هم داد و معرفیم کرد پیش یکی دیگه. تا دم در آمد. به پاس ادبش دعایش کردم.

داشت مغازه را میبست که گفتم:  من هم بیام تو؟  من را که دید چشمانش گرد شد اما راهم داد و برایم صندلی آورد. خودش سازنده بود و بقیه از او میخریدن به دیگران میفروختن! کاسب بود. تخفیف هم میداد. نهایت تلاش خود را میکرد برای راه انداختن کار دیگران. پیر هم نبود ولی از احترام خاصی در آن صنف برخوردار بود. کاسب بود! از آن حبیب های خدا. 

دوباره احساس کردم برگشتم به آن ادوار تاریخی. آن زمانها که کاسب ها حبیب خدا بودن!

از مغازه بیرون آمدم بی آنکه به اطراف نگاه کنم ناظم الاطباء جنوبی را به سمت شمال گز کردم و بعد سعدی و بعد ناصرخسرو و میدان توپخانه. و تابلوی کاخ گلستان! و بووووووووووق ممتد ماشین ها! و ایستگاه امام خمینی (ره)

 




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ