سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 94/3/25 | 8:25 عصر | نویسنده : چونا

با همان لهجه یزدیش ایده داد که از یک سمت آب سرد و از طرف دیگه سشوار بگیریم روش

هر سه با همه جوانب احتیاطی دست به کار شدیم!

اضطراب زهرا رو درک می کردم

زیر لب صلوات میفرستادم و آب سرد میریختم

زهرا سشوار گرفته بود

باید یکی منقبض و دیگری منبسط میشد

فراتی مدام دستگاه را میچرخاند

تقریبا ناامید شدیم که فراتی گفت: حالا یک مرد میخوایم که دل شیر داشته باشه و اینجوری بچرخونه!

تو دلم گفتم: پس تو چه کاره ای؟!!

که گفت: من که جرات ندارم! و همزمان چرخوند! صدای جق شیشه درآمد!

نفس زهرا بند آمده بود! و من همچنان صلوات میفرستادم!

سه تایی یه نگاهی به هم یه نگاه به مبرد و بالن چفت شده بهم انداختیم! و دوباره شروع کردیم!

و ... جدا شدن! و خوشحالی هر سه مان!و زهرا از همه شادتر! و حس پیروزمندانه فراتی که ایده اش جواب داد!

و چه حس خوبی بود با هم تلاش کردن! با هم نگران بودن! با هم خندیدن! در کنار هم بودن!

با هم بودن!




       

  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ