سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 93/12/27 | 10:16 صبح | نویسنده : چونا

قبل تر ها که حالش بد میشد

نه بر زبان که در دل تحقیرش میکردم

بعدتر ها که حالش بد میشد

نه بر زبان که در دل برایش غصه میخوردم

حال ها که بدی حالشان را میبینم

نه بر زبان که در دل نگران و حالم بد میشود... 




تاریخ : سه شنبه 93/12/26 | 12:53 عصر | نویسنده : چونا

سبزی دشت 

آسمانی پر ابر 

چشمان کشاورز امیدوار!

------

شبه هایکو، سومیش




تاریخ : سه شنبه 93/12/26 | 12:50 عصر | نویسنده : چونا

یکساله شد!

از رویش این فصل یکسال میگذرد!

و صد متن نگاشته شد! در طی یکسال!

و رویش جدیدی رخ خواهد داد!

و رویش های جدید...

یکسالگیت مبارک!

 




تاریخ : دوشنبه 93/12/18 | 5:55 عصر | نویسنده : چونا

سلام پایانی مراسم!

و عمه بانو از همه دوستانم تشکر میکند! و من با دیدن هر کدامشان شاد میشم و شرمگین که با وجود دوری راه آمده اند! از تک تکشان سپاسگزارم!

از مسجد که برمیگردم خانه برایم حکم فضای خلا را دارد!

حالا دیگر خانه خالی شده است!

انگار وجود تو حتی وقتی مریض بودی هم گرمایی به خانه می بخشید!

و آن گرما زمانی درک میشود که سرمایی باشد!

و این نبودن برایم غریب بود. اگرچه فرایند مرگ و بعد از آن برایم عجیب است لکن طبیعت مرگ را پذیرفته ام!

ولی در رفتن تو فقدان و نبود چیزی مرا سنگین میکند! که نمیدانم چیست؟

و استاد ما بین حرفهایش از روایتی میگوید:

خداوند میفرماید من در مکانی که پیرمرد یا پیرزنی باشد از موی سپیدشان شرم میکنم فلذا در آنجا رحمت و برکتی قرار میدهم!

و اکنون ندانسته هایم برایم معلوم میشود...

 

 




تاریخ : جمعه 93/12/15 | 10:59 صبح | نویسنده : چونا

به کوچه میرسم مردها بیرون خانه ایستاده اند ماشین را پارک میکنم و سلام و علیکی! داخل میشوم جماعتی سیاه پوش و منتظر!

و عمه کوچیکه، بغل اش میکنم که هر دو بلند بلند گریه میکنیم روضه میخواند و جمع را به گریه می اندازد... دلش آتش گرفته ... دیدی مثل آقاجون شد!... دیدی گفتم بهت دیگه باید معجزه بشه برای عزیز... و تمام آخرین مکالماتمان را مرور کرد و من گریه میکردم!

ورود عزیز خانم جدایمان کرد و پسر عمو و پدر، عزیز را آوردند و صدای لرزان پسر عمو : بلند بگو لا اله الا الله!

و عمه ها! به دور عزیز خانم و همه با کمی فاصله ... بی تابی عمه کوچیکه ... دختر دایی کاور را باز کرد و چهره نورانی عزیز خانم! و نوازش ها و بوسه های عمه کوچیکه دل همه را میسوزاند!

این عمه کوچیکه همه را همیشه به یاد بانو رقیه می اندازد! و همه میگریستند! 

مادر راحت شدی! مادر همیشه میخواستی خدا ببرتت! دیدی بردت بالاخره؟! دیدی مادر! دیدی رفتی؟

و پسر عمو که سعی بر آرام کردن عمه داشت و ناتوان برگشت پدر تلاشی کرد و نشد! آخر دختر دائی کاور را بست همسرش را صدا زد و عزیز را بردند!

خدا دختر دائی را اجر دهد معلوم نبود اگر نبود چه میشد!

و عمه همچنان بیتاب و به دنبال عزیز میرفت...

سالنهای تطهیر! همان غسالخانه! و عجب اسم خوبی است سالنهای تطهیر! ولی اثر روحی غسالخانه بهتر است!

و جماعتی بس زیاد که منتظر مرحوم یا مرحومه ای هستند! می گویند 4 ماهی هست که دیگر هیچ کس را به محل شستشو راه نمیدهند! به خاطر عکس و فیلمهایی که میگرفتند و مردم ما عجب بی فرهنگی هایی میکنند!

و همه چشم دوخته اند به آن صفحه های کوچک مونیتور از سقف آویزان شده! به یاد فرودگاه می افتم پرواز قطری به شماره فلان هم اکنون در حال مسافرگیری/ چک این بورد/ ایران را به مقصد قطر ترک کرد... مرحوم فلان فلانی در مسیر/ در صورتحساب/ در حال شستشو/ خاتمه... و اسامی پشت اسامی! و هر بار جیغ و شیونی و ... الله اکبر نمازت را برایت میخوانند و به محل جدیدت مشایعت میشوی!

مفاتیح را باز میکنم جوشن میآید! و میخوانم یا حنان یا منان و ... خلصنا من النار یا رب! و اشک میریزم و برای عزیز دعا میکنم و امیدوارم به تک تک اسامی!

مری هم خودش را میرساند! عمه او را میشناسد و خوشحال میشود و در بغل او هم اشک میریزد!

تشییع میکنند عزیز را! آرام آرام! بیا عزیزم بیا منزل نو مبارک! عزیز دوست نداشت خانه اش را عوض کند دیر عادت میکرد حالا هم برای انس بیشتر با منزل جدیدش سه بار توقف کردند تا خوب همه جا را ببیند! عزیز راضی ای؟ پیش آقاجونت رفتیا! همونی که میخواستی!

و شوهر عمه دوباره در قبر میرود مسئول همین کار است انگار!

اذان ظهر پنجشنبه 14 اسفند 93 مصادف با 14جمادی الاولی 1436 و 6 مارچ 2015  و دائی اذان می گوید!

و برادر که تلقین را بلند می خواند! اسمعی افهمی... ان لا اله الا الله! ... فلاتخافی ...نترسی عزیزم نترسیا!.. قل الله ربی و محمد نبی  والاسلام دینی والقرآن کتابی... ان الموت حق و سوال منکر و نکیر حق و ...و عزیز میگوید: فهمیدم! فهمیدم!

اللهم عفوک عفوک!

و خاکها را میریزند و عمو کوچیکه بر سر میزند ... عمه کوچیکه بیتاب بر روی صندلی مینشیند و دیگر تنهایی اش را با همه وجود حس میکند!

و دائی 7 بار انا انزلنا میخواند من باب استحبابش! و همه تکرار می کنند!

و این اولین بار است که میبینم انا انزلنا میخوانند! یاد عزیزم میفتم: مامان هر وقت اومدی بهشت زهرا انا انزلنا بخون برای اموات خوبه! باشه عزیز!

باشه عزیز من که هیچ همه برایت انا انزلنا میخوانند نه یکی که هفت بار!

و آخرین وداع ها! ...

و بخوانید نماز لیله الدفن را! تا بخوانند برای شما هم ... و دائی اینها را میگفت..

برادر اصرار دارد خاک را کامل خیس کند سنگ را برمیدارند و آب میریزیم... همه میروند

به مادر میگویم میمانی یا ؟ قاطعانه میگوید: میمانم با عزیز مشورت کردم گفت بمان!

و من آشنا به این گفتگوهای مادر هستم مری هم میماند.

تلقین میخوانیم دوباره! و من همچنان متحیر این فرایندم!

دعا میخوانیم و جزهای قرآنی که دیشب دخترخاله بینمان تقسیم کرده بود!

به خانه عزیز برمیگردیم به خانه ای که دیگر عزیزی ندارد که دستم را بگیرد بگوید: مامان چرا اینقدر سردی؟ مامان زحمت کشیدی! راضی به زحمتتون نیستم! ببخشید من همش زحمتتون میدم! مامان حلال کنید دیگه!  چرا شام نمیمونید؟ شام دارما! و ...

عمه کوچیکه سراغ مری را میگیرد و ناراحت میشود که چرا نیامده تا پذیرایی شود!

مادر میگوید برای مامانجون هم دوستایش آمدند دوستای خوبی دارد!

زن عمو بزرگه میگوید چه دوستای خوبی بگو منم که مردم بیان پیشم بمونند! لبخندی میزنم میگویم باشه!

و نگاه متعجبانه عمو زاده ها و میگویند خوش به سعادتت با این دوستای خوب! 

و به دوستانم افتخار میکنم!

و اس ام اس دوستان که هر کدام با بیانی تسلیت گفته اند!

و شب مسجدیها میآیند! و فاتحه ای و..

 صبح بعد از نماز میرویم سر خاک برای زیاررت عاشورا... برنامه فردا را میریزند.  




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ