سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 94/2/26 | 8:29 عصر | نویسنده : چونا

همه شک زده و یا بهتر بگویم شگفت زده و خوشحال شده اند از پیام عروس شدنش!

نمیدانم چه شده است که در مسیر طبیعت گام برداشتن اینقدر شگفتی باید داشته باشد؟

نفرمائید آنقدر این امر دور از ذهن شده است و کلا نشده است و نمی شود که اگر بشود این همه شگفتی دارد!!

خوشحالیهایمان ازمسائل طبیعی آنقدر زیاد شده است که از جریان طبیعی خارج شده است!

عمیق اندیشه میکنم که کدامین واقعه باید ما را حقیقتا اینچنین خوشحال کند؟

خوشحالی از مسائلی که نمیدانیم عاقبتش چیست و فقط شاید دعا کنیم که الهی خوشبخت بشید!!

و یا مانند آن دو نفری که درامامزاده مدام صلوات میفرستادند تا عزیزشان از مرگ نجات یابد و چگونه اشک ریزان و مستاصل خدا را میخواستند که نه! سلامتی را میخواستند!!

و حتما اگر سلامت شود بسی بسیااار شاد خواهند شد!

یا تشنه ای که بعد از مدتها سیراب میشود! و چه شاد میشود!

یا ...

کدامین حادثه؟

کدامین شادی؟

کدامین شگفتی؟ 




تاریخ : جمعه 94/2/25 | 9:16 صبح | نویسنده : چونا

عبور می کنم

از میان سنگ قبرهای حرفهای خوب

خواندنشان عمر را کم می کند!!

 




تاریخ : دوشنبه 94/2/21 | 6:40 عصر | نویسنده : چونا

از همیشه شلوغ تر و غیرعادی تر بود

از بلندگو صدایی نامفهوم میآمد 

به دم در دانشگاه میرسم تابوتی را می بینم که به سمت مسجد دانشگاه هدایت میشود! و خیل جمعیت که او را همراهی میکنند!

به عزت و شرف لا اله الا الله! لا اله الا الله!

دلم یهو میریزد! کدامین فرد است که امشب دیداری دارد با خدا؟

نگاهم به بنر بزرگی میافتد استاد دانشمند فرهیخته دکتر آئینه وند...

نمیشناسمش! 

اما چه فرقی میکند؟ حالا نوبت دکتر است که جواب سوالات را بدهد!

حالا نوبت دکتر است که برگه امتحانی عمر خودش را تحویل دهد؟

و پاسخ گوی تک تک سوالاتش باشد؟

کدامین مقاله و کتاب و تحقیق و تدریسش دستش را خواهد گرفت؟

و امشب دکتر همانند دیگر انسانها در پیشگاه خداوند خواهد ایستاد!

و قطعا حسرت خواهد خورد!

آری حالا نوبت دکتر است!

تابوت دکتر در میان جمعیت جلو میرفت : به حق لا اله الا الله...

 

 

 




تاریخ : جمعه 94/2/11 | 10:57 عصر | نویسنده : چونا

سنگی را برمیداری و بدون آنکه نگاهی کنی پرتاب میکنی!

و تو بی آنکه بدانی کجا را نشانه گرفتی پرتابش میکنی! این را خووب میدانم!

از جایم تکان نمیخورم! هیچ! میخواهم ببینم این بار کجا را نشانه گرفته ای؟!

و قدرت دستانت را بسنجم!

صدای خرد شدن تمام شیشه ها را میشنوم!

از جایم تکان نمیخورم!

نه! خووب بزرگ شده ای! دیگر بچه نیستی! خووب به هدف میزنی! 

خووب خرد میکنی! زندگی تو را هم آبدیده کرده است!

خرده شیشه ها را جمع نمیکنم 

با پای برهنه از رویشان رد میشوم! درد را باید بیشتر کنم! 

سوزشش بیشتر میشود. نمک را هم باید اضافه کرد!

هنوز تا ذبح فاصله بسیار است بسی بسیار!

میدانم دردی که کشیده ای از درد من بیشتر بوده است!

وگرنه اینچنین محکم شیشه های دلم را خرد نمیکردی!




تاریخ : چهارشنبه 94/2/9 | 7:23 عصر | نویسنده : چونا

مدادهای رنگیم 

تراشیده و کوتاه شده اند

مانند روزگار!




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ