سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 93/6/25 | 9:30 عصر | نویسنده : چونا

عجله داشتم و کمی عصبانی و تمام مدت حساب دو تا دو تا چهار تای دنیای مادی میکردم! دنیایی بی حضور خدا!

تابلو رو چک کردم درست آمده بودم. رفتم داخل کسی را ندیدم. مردی کاملا مرتب با عینک آفتابی دم در نشسته بود! نمیدونم چرا احساس کردم  صاحب مغازه است. وقتی ازش پرسیدم بدون اینکه سرش را بچرخاند ماشینی را نشان داد که درش باز بود و هیچکس توش نبود! رفتم جلو دیدم طرف کف ماشینه! برگشتم دوباره سمت آن مرد تازه فهمیدم چه خبطی کردم! طرف راننده پرشیا بود و آن مکانیکی هم کف پرشیا! و ریز ریز خندیدم!

....

: بگیر!

: گرفتم!

:سوئیچ روشنه؟

: تازه دیدم ترمز ماشینه خاموش رو گرفتم! سریع سوئیچ رو چرخوندم و ترمز رو گرفتم و ریز ریز خندیدم! کجا سیر میکردم معلوم نبود! او هم احتمالا میگفت یک ضعیفه که هیچ نمیداند از ماشین! فقط پولی دارند و ماشینی زیر پا انداختن!... و ریز ریز میخندیدم.

در همین افکار بودم که دیدم خبری از هیچ مکانیکی نیست. رفتم دم مغازه که بگویم چقدر کار داره؟ که زودتر گفت: کار شما انجام شد! و من حیران از این سرعت عمل گفتم: فرمودید چند میشود؟ و ...

حالا ترافیک همت گذشته بود و به مقصد رسیده بودم و تازه حضورش را احساس کردم! و سپاسگزاری کردم! و ریز ریز خندیدم!




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ