سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 93/3/15 | 4:18 عصر | نویسنده : چونا

کربلا یا کرب بلا

ارضی که از یک منظر بلا بود و مصیبت از سمتی زیبایی بود و زیبایی و زیبایی.

کرب و بلا اسمی که نیاز به شرح ندارد توضیح نمیخواهد.

اسمش که میآید دل میگیرد نفس تنگ میشود اشک جاری میشود.

گویی خودت هنگام واقعه آنجا بودی و همه را دیده ای. از خیمه گاه عبور میکنی خیمه های بهترین ها و این بهترین ها غلو نیست از این تعریفهای الکی امروزه نیست که به فردی بگویی و فردا نظرت عوضت شود یا پشت سرش خلافش را بگویی! آنها فی الواقع بهترین بودند که در تمام طول تاریخ، بشریت به آن اذعان داشته و دارد.

میآیی به سمت تله زینبیه "او می دوید و من می دویدم" خیمه گاه تا تله زینبیه  راهش کم است صدای چکاچک شمشیرها را هنوز میشنوی هنوز غبار برپاست و تار میبینی. رو به حرم می کنی می ایستی گودال قتلگاه ! این هم دور نیست معلوم است که مشرف بوده است : ... ناخودآگاه زمزمه میکنی: "او می کشید و من می کشیدم".

وارد صحن میشوی سرخی رنگ مقتل را میبینی " او می برید و من می بریدم" و فقط تنها ذکرت میشود: اللهم العن قتلک یا حسین جان! با همه وجودت اعلام برائت می کنی. اصلا دیگر چیزی به ذهن نمیرسد قلب و روح و جسمت یک صدا لعن می کند. خیلی نمی توانی آنجا بایستی. در مقتل ایستادن کار هر کسی نیست یا باید شمر باشی که بتوانی آنجا مدت دار بایستی یا باید حسین باشی که بتوانی تحمل کنی. و چون هیچ کدام نیستی نمیتوانی زیاد آنجا بایستی.

 بر میگردی به سمت چپ ، آن غوغا و تنگی دل می رود؛ آرامشی میآید. آخر حبیب است حبیبِ دلِ حبیبم هست او آخر. و میگویی اربابت خوب است؟ ناز شصتت حبیب که دل حبیبم را شاد کردی. حالت خوب است؟ احلی من العسل بود شهد شهادت؟ گوارای وجودت. دعا کن آقا برای ما که مثل تو باشیم. دل شاد کن! محکم و استوار. واسطه شو حبیب جان. آخر حتما فرقی بوده است بین شما و بقیه که چنین یگانه مجاور خورشیدی! دوست دارم بیشتر برایت بگویم ولی چه کنم که مشتاق دیدار مولایت هستم میروم ولی برمیگردم. دعایم کن برای لحظه دیدار، دعایم کن.

آرام و آهسته بیرون میآیی. از بالای سر حضرت رد میشوی وارد که میخواهی بشوی ابراهیم را باید زیارت کنی . انگار او را گذاشته اند که بدانی اگر به زیارت این آقا  و مولا میروی؛ مجاب می شوی. جوابت را می دهند. ناامید نشوی!. آخر اهل کرم هستند این خاندان. از او هم میخواهی دعایت کند برای لحظه دیدار.

 

دیگر راهی نمانده است قدم به قدم نزدیک تر میشوی. سرت را بالا می آوری و حسین  علیه السلام روبرویت. سلام آقا جان. خوبین؟ مولایی و سیدی! جعلت فداک! ای فدای تو این من، سلام! سلام حبیبی! و دلی که می تپد. و ذهنی که خالیست. کلامی حاصل نمیشود. می روی نزدیک . سرت را بالا میکنی تحت قبه نیستی. نزدیک تر میشوی نگاه میکنی حالا تحت قبه ای. دلت می لرزد. چه بگویم؟ چه بخواهم؟ سیل جمعیت تو را به سمت شش گوشه می برد. در همان کنج که قرار میگیری دیگر واقعا تحت قبه ای. اینجا همه هستند. علی اکبرم هست علی اصغرم هست. دیگر فقط سرور است و نشاط و آغوش یار... غرق بوسه و زمزمه میکنی: شاکرم خدا! سپاس گزارم حبیبی! شکرا شکرا شکرا.... و دیگر از ضریح دورت می کنند نوبت بقیه هم باید باشد. چشم برنمی داری از ضریح و قبه. کنار یاران می ایستی و اینها هر کدام کوهی از ایمانند. اینها هر کدامشان خیلی هستند. به اینها فقط باید گفت: مرحبا بکم یا ایها الفائزون!




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ