سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 93/1/24 | 6:40 عصر | نویسنده : چونا

یادش بخیر. یاد تمام  روزهایش بخیر. تک تک لحظه هایش...

گفت:ماشینو اونجا پارک کن برو ساختمان3. همان پارکینگ بود کمی بزرگتر،مرتب تر. هزینه پارکینگ فقط با عابر بانک باید پرداخت می شد!! ماشینها هم عوض شده بودند مدل بالاتر !. خط BRT هم  گذاشته بودند. ساختمانها هم بیشتر شده بود. وارد ساختمان 3 شدم. چقدر بزرگ و جدید. آن موقع ها اصلا نبودند اینها. یاد پدر بزرگم افتادم که می گفت عمران آبادی دیدی، خدا رو شکر کن. خدا را شکر کردم.  یاد ایامی که می آمدم و می رفتم ...طبقه اول، وقت نماز و ناهار! منتظر شدم ... ای وای این آقایِ آقایِ آقایِ و لبخندی که برلبم نشست اسمش یادم نمی آمد ولی چقدر پیر شده بود . خدای من این یکی را هم می شناسم و اسمش؟ یادم نمی آمد. پیر شده است و چاق تر! اما همچنان نگاهش مثل پسر بچه های شر است. آن موقع هم همین مدلی بود. و این یکی را! و به ناگاه ترسیدم و خندیدنی که دست من نبود. این هم چاق شده بود و اسمش را یادم نمی آمد. اما همان کلاس و جذبه را داشت. یادش بخیر ازش حسابی می بردیم. هنوز یک ونیم نشده بود درب یکی از اتاقها باز بود رفتم داخل و گفتم شما آقای ... را می شناسید؟ هنوز هستند؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت رفتند از اینجا. شما؟ معرفی کردم. خرسندی را در چهره اش می دیدم. گفتم همه شما را می شناسم ولی اسمها یادم رفته!!!!! خندید و سری تکان داد گفت چند سال پیش؟ گفتم 9 یا ده سالی می شود. به فکر فرو رفت. خاطراتش با من مرور می شد. سری تکان می داد و بی آنکه بخواهم یکی یکی را نام می برد : آقای فلانی یادتان آمد الان فلان جاست. خانم فلانی را یادتان می آید در واحد فلان جاست. و دیگری و دیگری. انگار خودش بیشتر دوست داشت ایام را مرور کند. و خوشحال بود از آن دوران با اینکه الان سمتش کلی فرق کرده بود و حقوقش حتما چندین برابر. من که اسامی یادم رفته بود همه را به نوعی توضیح میدادم مثلا آقای فلانی که در اتاق آخری راهرو دوم بود؟ یا آن که مبصر کلاسها بود؟ و او یکی یکی توضیح می داد. و در این میان آن پیرمرد که بازنشسته ارتش بود و حضور غیاب اساتید را می کرد فوت کرده بود و من همچنان می خندیدم. آنقدر یاد شیطنت هایم می افتادم و اینکه چقدر اذیتش می کردیم و او با آن سن پیرش و نفس تنگیش آن پله ها را مدام بالا و پایین می رفت. و با ما کل کل می کرد. دلش پاک بود و همین که با جوانها سر و کله می زد برایش کفایت می کرد. او فوت کرده بود و من همچنان می خندیدم. او رفته بود ولی آنقدر برای من زنده بود که اصلا ناراحت نشدم. صدایش، قیافه اش، لحنش، عینک ته استکانی اش، نفس نفس زدن هایش، دفترچه و خودکار آبیش همه را می دیدم و می خندیدم. می دانستم که الان در این موقع اصلا نباید بخندم. ولی برای من زنده بود برای من زنده است. تمام  خاطرات آن دوران که لحظه به لحظه اش را مرور می کردم زنده بود و چنان نشاط و شوری در من ایجاد می کرد که وصف نشدنی بود. یادش بخیر. یاد همه  آنها که زحمت کشیدند ولو به جابجا کردن برگه ای تا من به این مرتبه برسم بخیر. و من به همه آنها مدیونم. از صمیم قلب از خداوند برایشان طلب خیر و برکت، شادی و سلامتی، عافیت دو دو دنیا خواستارم.  




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ