سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 94/2/9 | 11:59 صبح | نویسنده : چونا

کوزه ها را یکی یکی شکستن

 اشک ها یکی یکی فروافتادن

آخرین کوزه منتظر شکستن 

اما اشک ها بیشتر اند! 




تاریخ : یکشنبه 94/2/6 | 1:25 عصر | نویسنده : چونا

خواسته هایم را الک کردم دو سه تایی را نگه داشتم خوب بسته بندیشان کردم

منتظر دیدارت شدم و ترسی که همیشه هنگامه دیدنت مرا فرا میگیرد!

به جعبه ها نگاهی دوباره کردم خوب بسته بودمشان همانهایی که میخواستم چند بار الک کرده بودم!

میدانستم که همین ها را میخواهم اطمینانم را گرفته بودم از دلم!

محکم نگهشان داشتم تا موقع دیدار بدهم! کم بودن دو تا که بیشتر نبود! خیلی جایی از من و وقتی از تو نمیگرفت!

اصلا قصد کردم که این بار بیایم و ببینمت و اینها را بدم و از تو بگیرم جواب!

ایام دیدار رسید نگاهم که با نگاهت تلاقی کرد همه چیز از کف برفت! نمیدانم بسته ها را کجا گذاشته بودم نبودند!!

نبودند که نبودند! این بار هم دستانم خالی بود! هرچه گشتم نبودند! سرم را بالا آوردم! لبخندی زدی!

و من مثل همان قبلا ها در گوشه ای مثل همان قبلا ها مفاتیح را بازکردم مثل همان قبل ترها: السلام علیک یا اهل بیت النبوت و موضع الرساله

و ناراحت از گم شدن بسته هایم!

مطمئن بودم که با خودم آورده بودمشان اما نبودند!

چند باری آمدم توضیحی دهم اما دوباره مفاتیح و قرآن ب دست روانه گوشه ای شدم!

آنقدر کار زیاد بود که فرصت توضیح برایت نداشتم!

گویی خودت زمان را برایم پر کرده بودی!

حالا برگشته ام و جعبه هایم روی میز بود همانطور که بسته بودمشان!

و من مطمئن بودم که با خودم برده بودم!

و دوباره من و جعبه هایم روبروی هم نظاره میکنیم همدیگر را!

تا شاید دیداری دیگر!

 

 

 




تاریخ : یکشنبه 94/2/6 | 12:52 عصر | نویسنده : چونا

موجی از جنس خواهش در برابر تو

و من در میانه موج میشنوم:

آقاجان به جان جوادت...

-----

مشق 8 ام




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ