دیگر کمتر کسی را به یاد میآورد!
دیگر یادش نمیآید که همسرش فوت شده است. تا هفته پیش قبر همسرش را در همان خانه ای که زندگی می کرد میدانست و چه تعریفی از او میکرد از خوبیهایش و ... و حالا می گفت "اصلا معلوم نیست کجاست؟ دربند زندگی نیست!" کمتر سراغ فرزندانش را میگیرد بیشتر سراغ پدر و مادر و برادرهایش را میگیرد. حرف زدنش هم دارد کم کم نامفهوم میشود. دقیقا رو به افول! و الان بزرگترین فرد فامیل است. که بسان بچه ای و نوزادی میماند. دیگر دستشویی را هم گم میکند! در لحظه تصمیم میگیرد برود خانه اش! درحالیکه در خانه اش هست.
سرعت بیماری رو به افزایش است. آخرین باری که دیدمش خیلی رنجور شده بود.
به یاد گذشته افتادم آن زمانها که چقدر دوست داشتم بروم خانه اش و بازی و بازی و بازی. و ما جز آنهایی بودیم که خیلی هم مهم نبودیم ما همیشه دور بودیم! فرزندان دیگر و نوه های دیگر نور چشمی تر بودن!
و حالا همان نور چشمی ها حوصله نگهداریش را هم ندارن! شاید هم دارن! اصلا مگه من چکار میکنم برایش؟
و باز هم این دور ها هستند که هستند. دلم برایش میسوزد. گاهی میگویم مگر برای من چه کرده است؟ و تمام خاطراتی که در کودکی دلم شکست! برای یک بستنی که آنها خوردند و ما نبودیم که بخوریم! نه آنکه نباشیم نگفتن که بیاییم چون دور بودیم!
یاد تمام خاطراتی که میدانم تحلیل آنها ناشی از ذات پلید است! اما ...
اصلا چرا زنده است؟ مراسم خاکسپاریش را تصور میکنم کفن و دفن و ختم و چهلم و سال! با تمام جزئیات! این بار لباس مشکی هم دارم نیازی به خرید ضرب العجلی هم نیست! و اصلا حوصله هیچ کدامشان را ندارم. قطعا از رفتنش ناراحت خواهم شد. اما حوصله هیچ کدامشان را ندارم! کاش میشد نباشم که بخواهم حضوری داشته باشم!
امان از ذات پلید!
الهی العفو ..
.: Weblog Themes By Pichak :.