با همان لهجه یزدیش ایده داد که از یک سمت آب سرد و از طرف دیگه سشوار بگیریم روش
هر سه با همه جوانب احتیاطی دست به کار شدیم!
اضطراب زهرا رو درک می کردم
زیر لب صلوات میفرستادم و آب سرد میریختم
زهرا سشوار گرفته بود
باید یکی منقبض و دیگری منبسط میشد
فراتی مدام دستگاه را میچرخاند
تقریبا ناامید شدیم که فراتی گفت: حالا یک مرد میخوایم که دل شیر داشته باشه و اینجوری بچرخونه!
تو دلم گفتم: پس تو چه کاره ای؟!!
که گفت: من که جرات ندارم! و همزمان چرخوند! صدای جق شیشه درآمد!
نفس زهرا بند آمده بود! و من همچنان صلوات میفرستادم!
سه تایی یه نگاهی به هم یه نگاه به مبرد و بالن چفت شده بهم انداختیم! و دوباره شروع کردیم!
و ... جدا شدن! و خوشحالی هر سه مان!و زهرا از همه شادتر! و حس پیروزمندانه فراتی که ایده اش جواب داد!
و چه حس خوبی بود با هم تلاش کردن! با هم نگران بودن! با هم خندیدن! در کنار هم بودن!
با هم بودن!
.: Weblog Themes By Pichak :.