سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 93/12/13 | 10:41 عصر | نویسنده : چونا

من متحیر تر از قبل به رفتن میندیشم!

رفتنی که برای همه نزدیک میدانم و برای خود دور!

و مجدد تلفن: و سلام و علیکی! و عمه خانم است!

کفن میخواهد! کفن عزیز را به رفتنی قبلی داده اند!

مادر کفنش را درمیآورد میگویم میخواهی این یکی را بدهیم مال من یا مال فهی! فرقی نمیکند که!

و مادر میگوید مال من جنسش نخ است بهتر است!

و من متعجب که جنس کفن را کجای دلم بگذارم؟

یادم میافتد عزیز خانم پوستش حساس است تنش خارش میگیرد اصلا جنس مواد را دوست ندارد!

میروم همان کنجی که هر از چندگاهی دلم را آنجا میبرم مینشینم روبرویش و میگویم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

و آنقدر تکرار میکنم که چشماهیم تار میشود...

استاذتی هم آمد// حلوا میپزیم! حلوای عزیزم را میپزم... و چه کسی حلوای مرا خواهد پخت؟

لباسهای مشکی ام را آماده میکنم! نگاهی به کمدی که کفن ها در آن است میاندازم! روزی به تنم میشوید!

به خاور دور همان دیشب خبر میدهم امروز زنگ میزند و گریه میکند شرح ماوقع میکنم آرام میگیرد! خواب دیده بود پریشب! قبر آقاجون را خالی میکردند و دایی بزرگه همش در حال کار بود! این دایی همان برادر بزرگ عزیز خانم است که سالهای پیش فوت کرده است!

و عمه کوچیکه در راه است! امشب میرسد!

محشری بشود وقتی برسد! 

و من متحیر تر از قبل به رفتن می اندیشم! به عزیز که الان کجاست؟

و امیدواری میدهم به خودم که رنجی که کشید انشالله کفاره گناهانش باشد کفاره کوتاهی هایش باشد!

خدا الرحم الرحمین است!

و یادم میآید که 10 ساله بودم عزیز خانم گفت مامان هروقت اومدی بهشت زهرا انا انزلنا بخوان! و من فردا انا انزلنا میخوانم!

 




  • راه بلاگ | تک تاز بلاگ | قیمت دلار
  • کد موسیقی برای وبلاگ