از مترو بیرون آمدم شب شده بود، ترجیح دادم پیاده بروم تا ماشین بگیرم. وارد خیابان منتهی به مقصد شدم. آرام آرام گام برمی داشتم و مهتاب در گوشم می نواخت ولی مهتابی در آسمان نمی دیدم. عجله ای برای رسیدن نداشتم آرام عبور می کردم خلاف همیشه. هیچ مغازه ای برایم جذاب نبود هر بار که از اینجا می گذشتم حتما سری به پاساژش میزدم یا حداقل اجناسش را از پشت ویترین نگاه می کردم و مقایسه هایم شروع می شد. اما این بار حتی نیم نگاهی هم نینداختم اصلا جاذبه ای نبود حتی آدمها را نمی دیدم صدا ها را نمی شنیدم برایم ماشین و آدم فرقی نداشت؛ گویی در سکوت و خلا بودم، جدا از این دنیا، مثل تو فیلمها! با دیدن ماشین حتی ترس از برخورد و تصادف و مرگ هم نداشتم. دو بار نزدیک بود تصادف کنم و حتما راننده ناسزا هم نثارم کرده. امابرایم مهم نبود . درونم غوغایی بود و فریادی که محکوم به سکوت بودند. مهتاب در گوشم می نواخت ولی مهتابی در آسمان نبود. تعلقی به هیچ جا نداشتم. نمی دانم چه بر سرم آمده بود؟! این حس را همیشه درفیلمها و کتابها دیده و یا خوانده بودم. همچنان خیابان را به سمت جنوب پایین می آمدم. نور سبز روی دیوار تنها چیزی بود که نظرم را جلب کرد؛ مسجد بود نگاهی، آهی و ادامه حرکت . و باز غوغای محکوم به سکوت، کم هم نمی آورد. فقط به خود اجازه نمی دادم که ناشکری کنم ولی شکایت می کردم. گله می کردم. و عجله ای برای رسیدن نداشتم برای لحظه ای عمیق به مرگ فکر کردم که نباشم، برای اولین بار بود که نترسیدم و نترسیدم. مهتاب در گوشم می نواخت ولی مهتابی نمی دیدم. مثل اینکه با گذر زمان حسهای جدیدی به سراغم خواهد آمد! حسهایی که بیشتر در کتاب ها و داستانها خوانده ام. و حالا حتما خودم در داستانی نقش ایفا می کردم . احتمالا باید با احساس های جدیدتری روبرو شوم و خودم را برای آنها آماده کنم.
.: Weblog Themes By Pichak :.