با همان صدای کودکانه اش می گوید: عمهههِ! میدونی داریم میریم؟
میگم: کجا به سلامتی؟ با چنان تعجبی میگه: اِاااِ!!!! مگه نمیدونی؟
میگم: نه خانومی از کجا بدونم؟ حالا کجا میخواهی بری؟ آب دهنشو قورت میده و سرشو کج میکنه میگه: کربلا دیگههه.
میگم [با تعجب]: کجا؟ کی؟ با کی؟؟؟؟؟ روسریشو دوباره در میاره که دوباره مثلا مرتبش کنه و میگه: عمه میریم کربلا دیگههه بعدشم میریم خونه امام حسین!!
نمیدونم بخندم یا گریه کنم از خونه امام حسین گفتنش! و چنان با قاطعیت میگه که انگار خود امام زنگ زدن بهش گفتن: خانومی! خونه ما دعوتی از ناهار بیایید حتما!!
روسری رو سر میکنه باز هم کج و کوله و میگه: عمههه! مامان میاد بابا میاد خاله سمانه و .... تازه این بچه رو هم میبریم اشاره میکنه به خواهر کوچکترش که تازه راه رفتن یاد گرفته.
همچین میگه این بچه که گویی خودش چه بزرگیست!
لبخند میزنم میبوسمش میگم حالا کی میرید؟ چشماشو میبنده و سرشو به جهت تایید تکون میده میگه: ایشالله. ایشالله.
میگم : ان شاالله که میرید. اما حالا قراره کی برید؟ دوباره چشماشو میبنده و دستاشو مثل وقتی میخواد دعا کنه میگیره رو به بالا و دوباره میگه: ایشالله. ایشالله.
فهمیدم نه میدونه کی میرن نه میدونه که در جواب این سوال باید بگه: معلوم نیست فعلا.
هنوز دارم تو مغزم خونه امام حسین و پروسس میکنم که میگه: عمهههه! میدونی؟ آخه دیگه نمیشه رفت سوریه که. جنگه. جنگشم خیلی سخته. تمومم نمیشه آخههه. ما اون دفه که رفتیم یادت میاد عمه؟
میگم: بله یادم میاد. میگه: خب من کوچیک بودم خیلی این ور اونور می پریدم. اما الان که کربلا جنگ نی. میشه رفت.
میگم: حالا ان شالله بازم بشه رفت سوریه. میگه : نه دیگه عمه. جنگه، اونجا دااااغونه. تازه کربلا هم معلوم نی که! باید زودتر رفت. راستی عمه با هواپیما میریماااااااا!!
و خوشحالی و نشاطی که در تمام روح و جسمش سیلان داشت. و من مبهوت حرفهایش...
السلام علیک یا مولایی و حبیبی...
.: Weblog Themes By Pichak :.