دیر زمانیست که زندگیم مانند آن مرد و پسر و خرش شده است!
به حرف مردم گوش میداد و آزار و اذیت شد آخر هم زندگیش به فنا رفت.
وقتی از خود اراده نداشته باشی و حرفهای این و آن برایت معیار شود زندگیت همه به فناست!
هرچند که همه خیرت را بخواهند...
مامان سرویسم اومد
برام دعا کن
باشه؟
ببخشید خب؟
---
صدای مادر را از آیفن نمیشنیدم، لحن بیانش و نوع کلماتش باعث شد برگردم ببینمش!پسرکی دبستانی و تپلی!
حس خوبی داشت کلماتش! برام دعا کن ... ببخشید!
جایگاه مادر! جایگاه خدا! و حس شرمندگی و معذرت خواهیش!
و مادری که حتما می بخشد و دعا می کند
و خدایی که همراهش خواهد بود...
اول من خرج من اهل بیته علی بن الحسین الاکبر و کان عمره تسع عشرة سنة او ثمانی عشرة سنة .. .
فاستاذن اباه بالقتال، فاذن له، ثم نظر الیه نظر آئس منه و ارخی عینیه فبکی...
فلما رآه الحسین رفع شیبته نحو السماء و قال: اللهم اشهد علی هولاء القوم، فقد برز الیهم غلام اشبه الناس خُلقا و خَلقا و منطقا برسولک محمد (ص)، کنا اذا اشتقنا الی وجه رسولک نظرنا الی وجهه، اللهم فامنعهم برکات الارض، و ان منعتهم ففرّقهم تفریقا، و مزّقهم تمزیقا، و اجعلهم طرائق قددا، و لا ترض الولاة عنهم ابدا، فانهم دعونا لینصرونا ثم عدوا علینا یقاتلونا و یقتلونا!
ثم صاح الحسین بعمر بن سعد: مالک؟ قطع الله رحمک؟ و لا بارک لک فی امرک، و سلّط علیک من یذبحک علی فراشک کما قطعت رحمی و لم تحفظ قرابتی من رسول الله (ص)!
ثم حمل علی بن الحسین و هو یقول:
انا علی بن الحسین بن علی
نحن و بیت الله اولی بالنبی
و الله لایحکم فینا ابن الدعی
اطعنکم بالرمح حتی ینثنی
اضربکم بالسیف حتی یلتوی
ضرب غلام هاشمی علوی
...
و جعل یقاتل حتی قتل تمام الماتین، ثم ضربه منقذ بن مرة العبدی علی مفرق راسه ضربة صرعه فیها، و ضربه الناس باسیافهم، فاعتنق الفرس، فحمله الفرس الی عسکر عدوّه فقطعوه باسیافهم اربا اربا!
فصاح الحسین: قتل الله قوما قتلوک یا بنی ما اجراهم علی الله، و علیّ انتهاک حرمة رسول الله, علی الدنیا بعدک العفا.
امراة هی زینب بنت علی خرجت مسرعة کانها الشمس الطالعة تنادی بالویل و الثبور تصیح: وا حبیباه وا ثمرة فواداه، وا نور عیناه! ثم جاءت حتی انکبت علیه فجاءالیها الحسین حتی اخذ بیدها و ردها الی الفسطاط، ثم اقبل مع فتیانه الی ابنه و قال: احملوا اخاکم.
چادر عربی اش را سرش کرد یک پارچه سبز هم انداخت رو صورتش!
رفت یک گوشه نشست!
چی دوست داری الان؟
: بابامو! دلم براش تنگ شده! خیلی وقته ندیدمش!
من بچه خوبی بودم حرف عمه زینبم ام رو هم گوش می کردم!
اما هنوز بابام نیومده!
---
و لنز دوربینم دوباره تار شد!
--------
پرسیدم بهش یاد داده بودی که چنین بگوید؟
گفت: نه!
--------------------
آجرک الله یا صاحب الزمان (عج)
یک هفته کاری!
صبح تا شب! بدون وقت خالی
جسما ذهنا و روحا در حال تلاش!
به این میگن زندگی!
با همه اضطراب ها و دردهایش!
و تنها همان یکساعتی که خودت را مجبور به ورزش کردن میکنی زمانیست که فارغ می شوی از همه دردها و حرف ها!
این یعنی زندگی!
کار و کار و کار! آنقدر که شب فرصتی برای مرور هیچ چیز نباشد چشمانت را ببندی و بخوابی!
و در همین جریان باشی که روزی برای همیشه بخوابی و بیدار نشوی!
.......
شاید هم برای همیشه بیدار شوی!
.: Weblog Themes By Pichak :.